دُو لَخ شور doo lakh shoor

داستانی.مهدوی.خنده.کلبه های متفاوت و در کل:( دیدن نمایید و خودتون جزئیات رو ببینید.)

می خواهم بدانم کیست مظلوم تر از امام زمان،امامی که شاید در طول هفته یک بار سراغش را نگیریم.یعقوب پیامبر گریه می کرد با اینکه می دانست یوسفش کجاست،ما باید تا چه اندازه گریه کنیم که حتی نشانه ای از یوسف زهرا نداریم .گریه ها مونو برای مهدی بریزیم،اشک هایمان را فدای مهدی کنیم.مهدی غریبه ،مهدی تنهاست.اشک هایمان را هدیه ی یوسف زهرا کنیم (قرآن با مثال یعقوب نبی میگوید اشک هایتان را بیمه مهدی کنید).

 

 

 

اگر از من بپرسند ؛از حسین (ع)غریب تر  کی رو سراغ داری میگویم ؛از حسین غریب تر مهدی صاحب الزمان است به خاطر دلیل های ذیل:

 

حسین سیدالشهدا است درست،حسین مظلومانه کشته شد درست ،اما حسین یک ابوالفضل داشت،عباس امام زمان کیه؟حسین ،قاسم داشت،حرداشت، زینب داشت،اما امام مهدی کی را دارد،دلش را خوش چه  کسی کند،من وشما عباس امام زمانیم،ای کاش یک درصد غیرت عباس در رگ های من وشما بود.

 

 

استدلال دیگر: ...ادامه مطلب.

 

دانلود کلیپ یوسف فاطمه از استاد دانشمند نیز در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, ] [ 22:20 ] [ امیر عشق ]

[ ]

 

از زید شحام روایت شده است که با جماعتی از اهالی کوفه در خدمت امام صادق علیه السلام بودیم که جعفر بن عفان وارد شد. امام او را اکرام فرمود و نزدیک خود نشاند. 
آن گاه فرمود:«ای جعفر، شنیده ام که تو در مرثیه حسین علیه السلام اشعار خوبی می‌گویی.» 
جعفر عرض کرد:« بله، فدایت شوم.» 
فرمود:« پس بخوان!» 

جعفر شروع به مرثیه خوانی کرد و امام و حاضرین در مجلس گریستند. 
آن‌گاه امام فرمود:« به خدا سوگند که فرشتگان مقرب خدا در این جا حاضر شدند و مرثیه ای را که برای حسین خواندی شنیدند و بیش از آنچه که ما گریستیم گریستند. خداوند یقیناً در همین ساعت،  بهشت را با تمام نعمت‌های آن برای تو واجب کرد و گناهانت را آمرزید. هر کس در مرثیه حسین علیه السلام شعری بگوید یا بگرید یا بگریاند، خداوند بهشت را به او واجب گرداند و او را بیامرزد.»

[ شنبه 4 آبان 1392برچسب:, ] [ 22:46 ] [ امیر عشق ]

[ ]

علت واژگوني يك شهر! مردي از بني اسرائيل كاخي زيبا و محكم ساخت و خوراك هاي مختلفي به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت كرد و مستمندان را وانهاد. هنگامي كه بدون دعوت، از مستمندان نيز كساني آمدند، به آنان گفته شد اين غذا براي امثال شما نيست! خداوند دو فرشته به شكل مستمندان فرستاد و به آنان نيز همان حرف ها را گفتند. خداي تعالي به دو فرشته امر فرمود در قيافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند! هنگامي كه در قيافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامي داشتند و در صدر مجلس نشاندند. از اين رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود: آن شهر و هر كه در آن است را به زمين فرو برند.

[ شنبه 4 آبان 1392برچسب:, ] [ 7:24 ] [ امیر عشق ]

[ ]

روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار میکرد و او را با جامههای گران قیمت و فاخر میآراست و به او از بهترینها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد. اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه میشد، فقط به او اعتماد میکرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک میکرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست میداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع میشد .


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ] [ 15:6 ] [ امیر عشق ]

[ ]

شاهراه

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: «اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».

سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».

یكى گفت: «من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».

آن دیگر گفت: «وى، بذر در شاهْ‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم».

سلیمان گفت: «تو این قدر نمى‏دانى كه تخم در شاه‏راه نمى‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست».

همان دم، مرد به سلیمان گفت: «تو نیز این‏قدر نمى‏دانى كه آدمى به شاه‏راهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏اى؟».

سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده‏اند. پس توبه كرد و استغفار گفت.

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:14 ] [ امیر عشق ]

[ ]

يكي از ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: برو هر چه در منزل داري اگر چه كم ارزش هم باشد بياور! آن مرد انصار رفت و طاقه اي گليم و كاسه اي را خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد. حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسي اينها را از من مي خرد؟ مردي گفت: من آنها را به يك درهم خريدارم. حضرت فرمود: كسي نيست كه بيشتر بخرد!
ادامه مطلب

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ] [ 7:46 ] [ امیر عشق ]

[ ]

بیشتر از سه ماه هیچ پستی نزاشتم. گفتم حالا بعد چن وقت که میخوام آپ کنم یه مطلب

 طنز بزارم امیدوارم کسایی که این مطلبو می خونن خوششون بیاد.

 

زن به شوهر میگه : ببینم حقوق این ماهت کجاس ؟؟؟؟؟


زن: بذار جیباتو بگردم! 




زن (در حالی که جیب پشت شلوار شوهرش رو چک می کنه) : پس کجا قایمش کردی ذلیل مرده؟! 

مرد (با گریه) : به خدا تو جیبام نیست!




زن: ای وای اونجا رو کیفم گذاشتیش! 

مرد: امون نمیدی بهت بگم که 




زن: مرسی عزیزم بیخود نیست من اینقدر دوستت دارم!

 

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 11:21 ] [ امیر عشق ]

[ ]

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود

هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا

60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو

رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

, البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو

نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه

صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا

بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی

ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و

خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند

شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش

گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما

بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن

پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از

رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب

کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط

ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر

بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری

که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره

اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم

به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو

شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد

من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو

بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ”

داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای

خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران

شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ،

همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو

شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت

میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه

باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .”

پیر مرده در جوابش گفت ” ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران

و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته

بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار

تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم

صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و

گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون

مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ،

تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به

اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری

فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره

همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه

احتیاج نداشتیم . گفت داداشمی ” پول غذای شما که سهل بود من

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ”

این و گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت

روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …

واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است


فردا چک وعده ای است


امروز است که تنها نقدینه شماست


آن را عاقلانه هزینه کنید

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 9:35 ] [ امیر عشق ]

[ ]

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار” دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ ” بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 6:22 ] [ امیر عشق ]

[ ]

شخصي به نام سليمان ديلمي مي گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم، فلاني در عبادت، و دينداري چنين و چنان است... (او را محضر امام تعريف كردم.) امام صادق عليه السلام فرمود: عقلش چگونه است؟ عرض كردم: نمي دانم. امام فرمود: (ان الثواب علي قدر العقل) به راستي پاداش عمل به اندازه عقل است. آن گاه فرمود: مردي از بني اسرائيل در مكاني بسيار سر سبز و خرم، كه داراي درختان بسيار و چشمه هاي گوارا بود خدا را پرستش مي كرد.
ادامه مطلب

[ دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ] [ 6:26 ] [ امیر عشق ]

[ ]

این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است : شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود ! اما....
ادامه مطلب

[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, ] [ 6:1 ] [ امیر عشق ]

[ ]

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید
ادامه مطلب

[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:, ] [ 9:56 ] [ امیر عشق ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه